تنــهام تیــام

اندیشیدن به پایان هر چیز شیرینی حضورش را تلخ می کند... بگذار پایان تو را غافلگیر کند درست مانند آغاز.

تنــهام تیــام

اندیشیدن به پایان هر چیز شیرینی حضورش را تلخ می کند... بگذار پایان تو را غافلگیر کند درست مانند آغاز.

شب پاییزی...

تا که از آن گل دور افتادم

خنده و شادی رفت از یادم

سیه شد روزم

بی مه رویش دمی نیاسودم

به سیل اشکم گواهی ای شب پاییزی

بی رخ آن گل دلم به جان آمد

دگر از جانم چه خواهی ای شب پاییزی

نظرات 2 + ارسال نظر
صدف شنبه 9 مهر 1390 ساعت 11:53 http://nazanin-e-man.blogsky.com/

جلوتر نیا!

خاکســــــــــتر می شوی.

اینجا دلـــــــــــــــیـ را سوزانده اند.. !!

صدف دوشنبه 11 مهر 1390 ساعت 23:49

آه،تو می دانی


می دانی که مرا


سرِ باز گفتنِ بسیاری حرفهاست.


هنگامی که کودکان


در پسِ دیوارِ باغ


با سکه های فرسوده


بازیِ کهنه ی زندگی را


آماده می شوند.


می دانی


تو می دانی


که مرا


سرِ باز گفتن کدامین سخن است


از کدامین درد

احمد شاملو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد