تنــهام تیــام

اندیشیدن به پایان هر چیز شیرینی حضورش را تلخ می کند... بگذار پایان تو را غافلگیر کند درست مانند آغاز.

تنــهام تیــام

اندیشیدن به پایان هر چیز شیرینی حضورش را تلخ می کند... بگذار پایان تو را غافلگیر کند درست مانند آغاز.

یکسال غروب غمناک گذشت

یکسال غروب غمناک گذشت  

بعد پرپر شدنت ای گل زیبا چه کنم      من به داغ تو جوان رفته ز دنیا چه کنم

  بهر هر درد دوائیست بجز داغ جوان     من به دردی که بر او نیست مداوا چه کنم   

  

کامبیز جودکی

کامبیزجان  

هرگـز گمـان مبـر زخیـال تـو غافــلـم 
گر مانـده ام خموش خـدا داند و دلـم

 

دیر کرده است

آری دیر کرده است باید از خواب بیدار شد و دید
هم اکنون یکسال از نیامدنش
در حال نزدیک شدن است اما او
باز هم قصد آمدن ندارد...
گویی همین دیروز 
بود که ما را 
ترک
گفت... 

به یاد او که چون پرنده ای

به سوی آسمان پر کشید و

چشم های منتظر را تا ابد

به انتظار خود گذاشت...

روی شانه های خدا

 روی شانه های گرم خدا بودیم

افتادیم . . .

و این پایین زمین آغوش سردی داشت !


چه نحص بود مهر ...

چه نحص بود روز سیزده مهر  ...

 خدا علی کوچولو را ازمون گرفت  

 نمی دانستم که نحص تر از آن منتهی به بیست و نهم مهر میشه  

و خدا گرانترین نعمت داده شده اش را بنام کامبیز به سادگی تمام ازمون میگیره  

خدایا این چه تقدیری بود که برای طفل معصوم ما علی و جوان خدا عزیز شده ی ما کامبیز ترسیم کردی؟ 

 

بازهم شکر خداوندا

                           خودت دادی خودت هم گرفتی