تنــهام تیــام

اندیشیدن به پایان هر چیز شیرینی حضورش را تلخ می کند... بگذار پایان تو را غافلگیر کند درست مانند آغاز.

تنــهام تیــام

اندیشیدن به پایان هر چیز شیرینی حضورش را تلخ می کند... بگذار پایان تو را غافلگیر کند درست مانند آغاز.

بارش را بست و رفت

این بهار هم کوله بارش را بست و بدون وجود تــــــــــو در کنار ما دارد می رود 

کامبیز جان 

در میان کویر آرزوهایمان؛ چشمه ی را می جوییم زلاتر و روشن تر از نور... 

ولی افسوس که میدانم دست نیافتنی است آن چشمه ی زلال 

حرفهای تشنه کامی ام در خلوت تنهایی روزگاران پوسید...

از بس به رفتن مظلومانه ات فکر میکنم 

 تا بگویمت دردهای بی شمار رفتن ناگهانیت را برادر 

انتظار بهار در زمستان بی رویشِ روزگارمان کُشنده است...

چون نمی آیی عزیز دلم

در دلــ♥ــم

نمیدانم تا کجای راه با منی اما میدانم در دلــ♥ــم میمانی. 

ای خدا

به فردا دلبسته ایم  

                       ای خدا

مروارید سکوت

 روز و شب با من دارد سر جنگ، هر نفس از صدف سینه تنگ، دامن افشان گهر آورده به چنگ، وان گهرها...  

همه کوبیده به سنگ

صدف : من پر از مروارید سکوتم  

تورو تنها نمی زارم گرچه خودم  

تنهام تیام