تنــهام تیــام

اندیشیدن به پایان هر چیز شیرینی حضورش را تلخ می کند... بگذار پایان تو را غافلگیر کند درست مانند آغاز.

تنــهام تیــام

اندیشیدن به پایان هر چیز شیرینی حضورش را تلخ می کند... بگذار پایان تو را غافلگیر کند درست مانند آغاز.

بازی با احساسات

سیاه پوشیده بود،
به جنگل آمد ..
استوار بودم و تنومند!
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه‌ام کشید
تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم‌تر ...
به خود می‌بالیدم،
دیگر نمی‌خواستم درخت باشم، آینده‌ی خوبی در انتظارم بود!
سوزش تبرهایش بیشتر می‌شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، او تنومندتر بود ...
مرا رها کرد با زخم‌هایم، او را برد ...

و من که نه دیگر درخت بودم، نه تخته‌سیاه مدرسه‌ای، نه عصای پیرمردی ...
خشک شدم ...


بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می‌مونه ..
ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن!
ای انسان، تا مطمئن نشدی، احساس نریز .. زخمی می‌شود ... در آرزوی تخته‌سیاه شدن، خشک می‌شود!!!

در نفس هایم احساس می کنم

کلماتم را
در جوی سِحر می‌شویم
لحظه‌هایم را
در روشنی باران‌ها

تا برای تو شعری بسرایم، روشن
تا که بی‌دغدغه بی‌ابهام
سخنانم را
در حضور باد
این سالک دشت و هامون
با تو بی‌پرده بگویم
که تو را
دوست می‌دارم تا مرز جنون
 

همیشه تو را در نفس هایم احساس می کنم

خدایــــــــــــا

خدایــــــــــــا دستَم به آسمانَت نمی رسَد،

اَمـــــــــــآ تو که دستت به زمین میرسد بلنـــدم کُن...

صبورم،آرام ردشدی

آرام ردشدی

نــــوازشی کرد قدم هایت؛گوشهایم را
ندیدی تو مرا
مجذوب شدم

آنگاه که حواست به من نبود،
نگاهم نگاه ِ منحرف ا َت رادزدید
چه نجیب و زیبا بودی ...،

درپی ا َت بدویدند مردمک چشمانم
تودورشدی
نرسیدند،
خفه شد " داد ِ" صدایم؛ درگلویم
ندیدی...
نشنیدی...،
چهره ات را ربودم
"زندانی"! ساختم با قلبم
وشدی اسراردلم ،
شاید؛روزی تراببینم
وبگویم؛


عشق من ، 

"13" روز تعطیلات نوروز رفتند تا به 20 نوروز رسیدم 

 طول کشید انتظار اولیم حالا که شدم ثانیه ثانیه بودنش و بودنم...