تنــهام تیــام

اندیشیدن به پایان هر چیز شیرینی حضورش را تلخ می کند... بگذار پایان تو را غافلگیر کند درست مانند آغاز.

تنــهام تیــام

اندیشیدن به پایان هر چیز شیرینی حضورش را تلخ می کند... بگذار پایان تو را غافلگیر کند درست مانند آغاز.

بارش را بست و رفت

این بهار هم کوله بارش را بست و بدون وجود تــــــــــو در کنار ما دارد می رود 

کامبیز جان 

در میان کویر آرزوهایمان؛ چشمه ی را می جوییم زلاتر و روشن تر از نور... 

ولی افسوس که میدانم دست نیافتنی است آن چشمه ی زلال 

حرفهای تشنه کامی ام در خلوت تنهایی روزگاران پوسید...

از بس به رفتن مظلومانه ات فکر میکنم 

 تا بگویمت دردهای بی شمار رفتن ناگهانیت را برادر 

انتظار بهار در زمستان بی رویشِ روزگارمان کُشنده است...

چون نمی آیی عزیز دلم

نظرات 1 + ارسال نظر
صدف شنبه 3 تیر 1391 ساعت 12:35

روحش شاد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد