تنــهام تیــام

اندیشیدن به پایان هر چیز شیرینی حضورش را تلخ می کند... بگذار پایان تو را غافلگیر کند درست مانند آغاز.

تنــهام تیــام

اندیشیدن به پایان هر چیز شیرینی حضورش را تلخ می کند... بگذار پایان تو را غافلگیر کند درست مانند آغاز.

تمام دلخوشی ...

وقتی تموم شد عمر تو ¨ کامبیز جان ¨ تمام دلخوشیهای منم تمام شد...

کاش تموم نمیشد عمرت ! 

از گذشتن روزام نگرانم...از گذشتن روزام خسته ام... 

دلم میخواست عقربه های ساعت از نفس بیوفتن و حرکت نکنن 

 وقتی تو بودی ،انگار زمان به سرعت نور میگذشت...  

دلم تنگ میشه

دلم میگیره از نبودنت عزیزدلم

دوست دارم بمیرم وقتی به رفتن مظلومانه ات فکر میکنم

کاش هیچ وقت روز مرگت

و فردای آن روز که قامت نازنینت را در آغوش خاک آرامیدن نمی رسید.... 

 

                                      افسوس از رفتند نازنینم

ای باران....ای باران

ای باران....
ای باران....
از غصه ام آگاهی؟
بزن به خاکت کاز اشکم نپرسد
چراتنهایی؟
بگو به خاک همنشین ماهی
می باری بر مزارش
خوش به حالت که بارانی
از قطره ات چون شکفد به خاکش سبزه همی
بوی ماهم کشاند به خاکش ابر بارانی
تا ماه شب افروزم در این پرده نهان است
باران دیده ام،همدم شبم،یار آنچنان است
جان می لرزد که ای وای اگر دلم برنگردد
جانم به زیر خاک و دلم در این غربت شبان است

دلم تنگ است

دلم تنگ است

دلم اندازه حجم قفس تنگ است

سکوت از وجودم لبریز است

صدایم خیس و بارانیست

می دانم کامبیز جان چرا در قلب من پاییز طولانیست . . .

گریه "میکنم" و قدم میزنم...

این روزها...

بیشتر ترجیح میدم

در "خیالم"

پا به پای تو قدم بزنم...

تا اینکه

در روزمرِّگیِ دنیایشان

شانه به شانه ی آدم هایی قدم بردارم

که

حقیقت خیال تو را

باور ندارند...