تنــهام تیــام

اندیشیدن به پایان هر چیز شیرینی حضورش را تلخ می کند... بگذار پایان تو را غافلگیر کند درست مانند آغاز.

تنــهام تیــام

اندیشیدن به پایان هر چیز شیرینی حضورش را تلخ می کند... بگذار پایان تو را غافلگیر کند درست مانند آغاز.

چه سخت است مرگ برادر

  می‌بینی برادر، می‌بینی که مانده‌ام. توان رفتنم نیست. 

  هنوز هم التهاب آن‌روزها با من است و زمان، نبودن تو را بیشتر می‌کند.

 کجاست عادت خاک؟ کجاست سردی‌اش که مرا نمی‌گیرد. باور دارم که هستی. هنوز منتظرم  

 که چشمان منتظر تو را ببینم، سایه مانده روی دیوار اتاقت غریب است و غریبی می‌کند.

 هنوز بغضم می‌شکند وقتی عقربه‌ها می‌رسند به  وقتی که قلبت ایستاد و قامت بلندت  

 ترک خورد...

 تو سفر نکرده‌ای که در انتظار بازگشتت باشم؛ در آن دور دست‌ها نمانده‌ای که چشم به 

 افق  ناپیدا بدوزم؛

 تو به افسانه‌ها تعلق نداری که در خیال و رؤیا تصورت کنم؛ گم نگشته‌ای که جستجویت کنم؛ 

 تو سفر نکرده‌ای که چشم انتظار بازگشتت باشم؛ تو روی برنگردانده‌ای که شکوه   

 از بی‌اعتنایی‌ات داشته باشم؛

 تو در کنار منی و من سرمست از عطر حضور تو؛ تو حاضری و من سرخوش از گرمای دستان   

 برادرانه‌ات؛

 چه سخت است مرگ برادر

نظرات 3 + ارسال نظر
صدف دوشنبه 4 مهر 1390 ساعت 10:16

قالب وبلاگت قشنگه.

از لطف و نظرت زیبات متشکرم

صدف دوشنبه 4 مهر 1390 ساعت 10:21

چشم‌هات به تنهایی

شهرزادِ قصه‌های هزار و یک‌شب است

برایم لالایی نخوان دیگر!

صدف دوشنبه 4 مهر 1390 ساعت 10:29

تنهایی...

تنهایی

زمستانِ « سیبِری » است

انگار

استخوان می‌ترکاند لاکردار!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد