ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
میبینی برادر، میبینی که ماندهام. توان رفتنم نیست.
هنوز هم التهاب آنروزها با من است و زمان، نبودن تو را بیشتر میکند.
کجاست عادت خاک؟ کجاست سردیاش که مرا نمیگیرد. باور دارم که هستی. هنوز منتظرم
که چشمان منتظر تو را ببینم، سایه مانده روی دیوار اتاقت غریب است و غریبی میکند.
هنوز بغضم میشکند وقتی عقربهها میرسند به وقتی که قلبت ایستاد و قامت بلندت
ترک خورد...
تو سفر نکردهای که در انتظار بازگشتت باشم؛ در آن دور دستها نماندهای که چشم به
افق ناپیدا بدوزم؛
تو به افسانهها تعلق نداری که در خیال و رؤیا تصورت کنم؛ گم نگشتهای که جستجویت کنم؛
تو سفر نکردهای که چشم انتظار بازگشتت باشم؛ تو روی برنگرداندهای که شکوه
از بیاعتناییات داشته باشم؛
تو در کنار منی و من سرمست از عطر حضور تو؛ تو حاضری و من سرخوش از گرمای دستان
برادرانهات؛
چه سخت است مرگ برادر
قالب وبلاگت قشنگه.
از لطف و نظرت زیبات متشکرم
چشمهات به تنهایی
شهرزادِ قصههای هزار و یکشب است
برایم لالایی نخوان دیگر!
تنهایی...
تنهایی
زمستانِ « سیبِری » است
انگار
استخوان میترکاند لاکردار!