ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
حال مـــنــــــ بــے تـــو
مثـــــل شهـــــرے ایستـــــ
بعــد زلــزلـــہ
درهـــــم
آشفتــــہ(!
نباید شیشه را با سنـــــــــگ بازی داد !
نباید مست را در حال ِ مستــــــی . . . دست ِ قاضـــــــــی داد !
نباید بی تفاوت !
چتر ماتـــــــــــــــــم را . . . به دست ِ خیــــــــــــــــس ِ باران داد !
کبوترها که جز پرواز ِ آزادی نمی خواهند !
نباید در حصار ِ میـــــــــــــله ها . . . با دانه ای گنــــــدم . . . به او تعلیم ِ مانـــــــــــدن داد !
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج می کنی؟
عاشقم
با من ازدواج می کنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمال کاغذی!؟؟
تو چقدر ساده ای؟
خوش خیال کاغذی!!!
توی ازدواج ما
تو مچاله می شوی!!
چرک می شوی...
و تکه ای زباله می شوی...!
پس برو و بی خیال باش
عاشقی کجاست!؟؟
تو فقط
دستمال باش!
دستمال کاغذی،دلش شکست!
گوشه ای کنار جعبه اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خون درد!!!
آخرش
دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت و مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال های کاغذی
فرق داشت!!!
چون که در میان قلب خود
دانه های اشک کاشت!